داستان قدرت عشق قسمت اول
دهـکــده ادبـیــات پـاســارگــاد
به وبلاگ خودتون خوش آمدید امیدوارم لحظات خوبی را سپری کنید
بلاخره آن شب گذشت و فردا صبح شهریار با پوشیدن یک پیراهن آستین کوتاه و شلوار جین دار... خودش را برای رفتن به محل کارش و سپردن یک روز جدید آماده کرد، شهریار، خودش هم بخوبی می دانست به چه دلیل برای رفتن به شرکت عجله دارد؟ در حقیقت او برای دیدن محبوبش شتاب داشت، وقتی به مقصد رسید چند دقیقه پشت در ایستاد و کمی سر و وضع خود را مرتب کرد، بعد وارد شرکتش شد، به آرامی سلام گفت و بهاره به رسم احترام از جایش برخاست و گفت:_" سلام آقای مهندس... صبح بخیر"شهریار نیم نگاهی به صورت زیبای دختر جوان انداخت، او روسری سبز چمنی ای روی سر داشت کمی از موهای خرمایی اش روی پیشانی اش خود نمایی می کرد، مانتوی سبز خوش رنگی به تن داشت و با آرایش ملایمی که روی صورتش انجام داده بود، زیبایی اش را دو چندان می کرد... شهریار خود را جمع و جور کرد و با گرفتن پرونده ها از خانم منشی خود را به اتاقش رساند، روی صندلی نرمش فرو رفت و سرش را با مطالعه ی پرونده ها مشغول کرد، ولی تمام فکرش پیش بهاره بود... با صدای در بخود آمد، شهریار با گفتن بفرمایید شخص بیرون از اتاقش را دعوت به داخل کرد، چند لحظه بعد قامت خمیده ی مش رحمان (آبدارچی) شرکت در آستانه ی در ظاهر شد، آبدارچی با یک سینی چای به کنار میز رییسش رفت و با لبخند پدرانه گفت:_" خسته نباشید آقای مهندس..."شهریار هم در جوابش با لبخند گفت:_" خیلی ممنون...شما هم خسته نباشید پدر جان..." مش رحمان فنجان چای را روی میز رییسش گذاشت و خواست از اتاقش خارج شود، که شهریار صدایش کرد و گفت:_" مش رحمان... یه چند دقیقه صبر کن... " آبدارچی ایستاد و گفت:_" بفرمایید آقای مهندس با من کاری داشتید؟ "شهریار با سر جواب مثبت داد و اشاره به صندلی داخل اتاقش کرد و مش رحمان را دعوت به نشستن کرد، وقتی پیرمرد روی صندلی جای گرفت، شهریار با زدن تک سرفه ای حرف خودش را شروع کرد، گفت:_" مش رحمان، راستش توی این چند سالی که من این شرکت رو رااندازی کردم، بیشتر از هر کسی به تو اعتماد دارم، تو مثل پدرم خوب و مهربونی..."مش رحمان با لبخند دست روی سینه اش گذاشت و با احترام گفت:_" خیلی ممنون آقای مهندس... منم شما رو مثل پسرم دوست دارم، پسری که هرگز نداشتم..."شهریار به صندلی اش تکیه داد و گفت: _" مش رحمان... میخوام برام یه کاری بکنی و مطمینم از عهده ات بر میاد..." پیرمرد دستش را روی سینه اش گذاشت و تعظیمی کرد، گفت: _" بفرمایید...من در خدمتم "شهریار کمی مکث کرد، بعد با اعتماد به نفس گفت:_" چند مدتی هست که مادرم خیلی پیله میکنه که من ازدواج کنم اون حتی چند تا دختر خوب رو برام کاندید کرده، ولی من همیشه از زیرش در میرم..."مش رحمان با تعجب پرسید:_" چرا آقای مهندس...؟ ازدواج که چیز بدی نیست..."شهریار جواب داد:_" درسته... ازدواج چیز بدی نیست... ولی بهتره که به دل باشه..."مش رحمان با لبخند پرسید: _" مگه شما به کسی علاقه دارین؟ "شهریار با سر جواب مثبت داد، پیرمرد هیجانزده پرسید:_" اون کیه...؟ "شهریار از روی صندلی اش برخاست و به کنار پنجره رفت، به خیابان شلوغ شهر بزرگ تهران نگاهی انداخت و در آن حال گفت:_" اون کسی که بهش علاقه دارم زیاد دور نیست خیلی هم نزدیکه..."مش رحمان کنجکاو شد بداند آن دختر که دل مهندس جوان را با خود برده و اینطور بی قرارش کرده، کیست؟ طولی نکشید که شهریار سکوت را شکست و آرام گفت:_" اون دختر...خانم منشیه..."پیرمرد با حرف مهندس شوکه شد و خیره به خیره نگاهش کرد، شهریار نگاهی به آبدارچی انداخت، وقتی متوجه تعجبش شد، پرسید:_" چیه؟ چرا این طوری نگام میکنی؟ مگه من حق ندارم عاشق بشم؟ "مش رحمان خودش را جمع و جور کرد و با لبخند گفت: _" چرا آقای مهندس... ایشاءالله مبارکه... اتفاقا چقدر به هم میاین... حالا چه کاری از دست من بر میاد؟ " شهریار بر روی صندلی اش نشست و گفت:_" میخوام بری باهاش صحبت کنی، ببینی نظرش درباره من چیه؟ " مش رحمان لبخندی زد و از روی صندلی برخاست و گفت:_" چشم... اجازه مرخصی میفرمایید..."شهریار با لبخند گفت:_" به سلامت..." مش رحمان رفت تا دستور رییسش را انجام دهد، بعد از رفتن آبدارچی شهریار با رضایت کامل لبخندی زد او مطمئن بود جواب بهاره چیزی جز مثبت نیست... هنوز تا پایان وقت تعطیل شدن شرکت چند ساعتی وقت باقی مانده بود، که ضربه ای به در اتاق شهریار خورد، شخصی که پشت در بود، کسی بجز مش رحمان نبود، وقتی کلمه ی بفرمایید را از زبان شهریار شنید، به خود اجازه ی داخل شدن به اتاق مهندسش را داد، وقتی شهریار چهره ناراحت و پکر پیرمرد را دید لبخند روی لبانش ماسید با نگرانی دلیلش را پرسید ولی مش رحمان بجای جواب دادن آرام در اتاق را بست و خود را بکنار میز مهندس رساند، شهریار دوباره با لحن نگرانی پرسید: _" چیزی شده...؟ " مش رحمان سرش را به زیر انداخت و با صدایی که از ته چاه برمی خواست، جواب داد:_" آقای مهندس...کاری که گفته بودین براتون انجام دادم..."شهریارهیجانزده پرسید:_" خب... بعدش چی شد؟ "مش رحمان سرش را بالا آورد و نگاهی به چشمهای بی قرار مهندس انداخت و با تاسف سرش را تکان داد، گفت:_" شرمنده جناب رییس... خانم منشی گفت ما به درد هم نمی خوریم..." شهریار شوکه شد و با تعجب از روی صندلی اش برخاست و پرسید:_" چی...؟ آخه برای چی همچین جوابی رو داد؟ "مش رحمان سرش را به زیر انداخت و سکوت کرد، شهریار بی جهت طول و عرض اتاق را با قدم هایش پیمود، بعد روبروی مش رحمان ایستاد و پرسید:_" آخه باید یه دلیلی داشته باشه...؟ من به این آسونی ها عقب نشینی نمی کنم..."مش رحمان سکوت کرد و چیزی نگفت، بعد از چند دقیقه شهریار به آبدارچی اجازه مرخصی داد و پیرمرد سلانه سلانه از اتاق رییسش خارج شد، شهریار به کنار تلفن رفت و با تلفن رومیز خانم منشی تماس گرفت و او را به داخل اتاقش احظار کرد، چند دقیقه بعد ضربه های پیاپه اتاق، شهریار را به خود آورد، با کلمه بفرمایید بهاره وارد اتاق شهریار شد، مهندس او را دعوت به نشستن کرد، او هم روی صندلی روبرویش جای گرفت، بهاره خجالتزده سرش را به زیر انداخت و به سرامیک های کف اتاق خیره شد، شهریار با زدن تک سرفه ای...سکوت را شکست، گفت:_" خانم قربانی، من یه پیشنهادی به شما دادم و ازتون توقع دارم یه جواب قانع کننده بهم بدین..."بهاره با آنکه سرش زیر بود، جواب داد:_" آقای مهندس ما به درد هم نمی خوریم...لطفا منو فراموش کنین..."شهریار با لحن غمگینش پرسید:_" آخه برای چی...؟ یه دلیل قانع کننده بدین تا برم و پشت سرمو نگاه نکنم...؟ "بهاره سکوت کرد، او نمی دانست چه جوابی باید به خواستگار سمجش بدهد، شهریار پرسید:_" پای کس دیگری در میونه...؟ " بهاره سرش را به علامت منفی تکان داد، شهریار با کلافه گی پرسید: _" پس چه دلیلی وجود داره که شما اینقدر از من بدتون میاد...؟ " بهاره سرش را بلند کرد و چشمهایش با چشمهای همیشه بی قرار شهریار گره خورد و با صدای لرزانی گفت:_" امروز ساعت 3 بیاین به پارک نزدیک شرکت... جواب سوالاتون اونجاست..." این حرف را زد و دیگر منتظر حرفهای رییسش نماند و از اتاقش خارج شد، شهریار به صندلی خالی بهاره زل زده بود و به این می اندیشید چه دلیلی برای رد کردن پیشنهادش وجود دارد، ولی مجبور بود تا ساعت 3 صبر کند... توی خانه هم نتوانست از فکربهاره خارج شود، حتی موقع صرف نهار با بی اشتهایی با دانه های برنج داخل بشقابش بازی می کرد، مادرش که همه حرکاتش را زیر ذره بین داشت، با لحن نگرانی پرسید:_" چی شده پسرم...؟ چرا غذات رو نمی خوری؟ توی شرکت برات مشکلی پیش اومده...؟ "شهریار لبخند مصنوعی زد و آرام جواب داد:_" نه مامان جان چیزی نشده... فقط اشتها ندارم..."و با گفتن " ببخشید " از روی صندلی برخاست که باعث تعجب پدر و مادرش شد و بطرف اتاقش حرکت کرد، روی تختخوابش دراز کشید و به حرفهای صبح بهاره می اندیشید و با خود گفت:_" یعنی چه مشکلی وجود داشت که بهاره از ازدواج با من فرار می کرد؟ شاید بیماری ناعلاجی داشت، شاید هم از خانواده فقیری بود و یا شاید اصلا از من خوشش نمی آمد و..." این شاید و اماها شهریار را داشت به مرز جنون می رساند

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:








ارسال توسط نــاهـــــیــد
آخرین مطالب